یاس و آتش

متن شما ...

Block /endBlock Ads3

تبلیغات

<-Text3->
/endAds3
ContactBlock

تماس با ما

/endContactBlock
RegisterBlock

عضویت در سایت

[Register_Form]
/endRegisterBlock
ForumBlock

آخرین ارسال های انجمن

ForumPostsLoopBlock /endForumPostsLoopBlock
عنوان پاسخ بازدید توسط
ForumPostTitle [ForumPostCountAnswer] [ForumPostHit] [ForumPostLastAuthor]
/endForumBlock
PostImageBlock

/endPostImageBlock

ياس و آتش

خدامراد سلیمان ریزی

 

«ياس و آتش»

 

 

ديگر حوصله‏ي هيچ كاري را نداشتم. خسته و كوفته در انديشه‏هاي خود غوطه مي‏خوردم، ولي احساس مي‏كردم مادرم از من خسته‏تر است. حالش رو به وخامت گذاشته بود. با زحمت او را بغل كردم، زير خرماي وسط حياط خواباندم. رفتم و ظرف آبي آوردم. مادر با زحمت چشمانش را باز كرد و گفت: خيلي دير كردي، حالش چطور بود، پيغامم را رساندي؟

من كه خودم را در چين و چروك‏هاي غبار گرفته‏ي صورت و پيشاني‏اش گم شده يافتم، دست لرزانش را به گرمي فشردم و آخرين نفس‏هايش را به نظاره ايستادم. گويا شعله‏هاي زندگي‏اش به خاموشي مي‏گراييد. اشكم بر صورتش افتاد و او به گريه‏ام پي برد- دخترم چرا گريه مي‏كني؟ مي‏خواست درباره‏ي بيماري‏اش دلداري‏ام دهد؛ نمي‏دانست وجودم از آتش مصيبت ديگري در رنج است. به اصرار مادر، حكايتي را كه بر من گذشته بود، تعريف كردم:

پس از خداحافظي با شما به سوي خانه‏ي او حركت كردم. احساس غريبي داشتم. حسي غريب پاهايم را سست مي‏كرد. هوا عجيب گرم بود؛ وقتي وارد كوچه‏ي بني هاشم شدم، بويي آشنا ميهمان مشامم شد. از دور چشمم به در خانه‏اش افتاد، دوده‏هاي سياه روي در توجهم را جلب كرد، دري نيم سوخته و بسته، خوب يادم مي‏آمد دفعه‏هاي قبل هرگز اين در را بسته نديده بودم، نزديك و نزديك‏تر شدم. دست بر كوبه‏ي در بردم. هنوز آن را رها نكرده بودم كه ناله‏اي جانسوز سراپايم را تسخير كرد، ناله آشنا بود، آهسته كوبه را روي در گذاشتم و منتظر ماندم. از ميان در نيم سوخته، كلماتي به گوشم رسيد:«اي پدر، دنيا به ديدار تو با رونق و بها بود و امروز در سوگ تو انوارش بريده و گل‏هايش پژمرده است و خشك وترِ آن حكايت از شب‏هاي تاريك مي‏كند. اي پدر همواره بر تو دريغ و افسوس مي‏خورم تا روز ملاقات. اي پدر، از آن لحظه كه جدايي پيش آمد، خواب از چشمم گريخت. اي پدر! كيست از اين پس كه بيوگان و مسكينان را رعايت كند و امت را تا قيامت هدايت فرمايد. اي پدر، ما در حضرت تو عظيم و عزيز بوديم و بعد از تو ذليل و زبون آمديم. كدام سرشك است كه در فراق تو روان نمي‏شود و كدام اندوه است كه بعد از تو پيوسته نمي‏گردد و كدام چشم است كه پس از تو سرمه خواب مي‏كشد؟! تو بودي بهار دين يزدان و نور پيغمبران، چه افتاد كوهسارها راكه فرو نمي‏ريزد و چه پيش آمد درياها راكه فرو نمي‏رود؟! چگونه است كه زلزله‏ها زمين را فرو نمي‏گيرد؟!» با شنيدن اين جمله‏ها طاقت ايستادن از كفم رفت. كنار در نشستم و به ديوار تكيه دادم. زانوهايم را در بغل گرفته آهسته آهسته گريه مي‏كردم، ولي هم‏چنان مي‏شنيدم. آري او بود كه مي‏گفت:«پدر، در بلا و رنجي عظيم و مصيبتي شگرف افتادم و در زير بار گران و هولناك ماندم. پدر فرشتگان برتو گريستند و افلاك در ايستادند و منبرت بعد از تو وحشت‏انگيز و بدون استفاده گشت و محراب بي مناجات معطل ماند و قبرت به پوشيده داشتن تو خوشحال گشت و بهشت به زيارت و دعايت مشتاق آمد...».(1) آري مادر! نبودي پشت در ببيني.

نمي‏توانستم گريه‏ام را پنهان كنم. تكان‏هاي شانه‏ام درِ نيم سوخته و شكسته را به صدا در مي‏آورد. صداي حزن آلود فاطمه به گوش رسيد: اسماء بگو آن زن داخل شود، آشناست! با باز شدن در، وارد خانه شدم. با گوشه‏ي چادر اشك چشمم را پاك كردم، آهي سرد كشيدم و سلام فاطمه ( عليها‏السلام ) را پاسخ دادم. ترديد تمام وجودم را فراگرفت. فاطمه را مي‏ديدم، اما آيا اين همان بانوي مدينه است؟!

از كنار چشم‏هاي بسته‏ي مادرم اشك بود كه آرام آرام برگونه‏هاي رنجور و خسته‏اش فرو مي‏غلتيد.در نگاهي كوتاه، ولي ژرف خانه‏ي فاطمه رابرانداز كردم.آخرين دفعه‏اي كه نزدش رفته بودم دو سه ماه قبل بود، براي گرفتن پاسخ پرسش‏هاي تو. مادرم سرش را به نشانه‏ي تأييد پايين آورد، ولي هم‏چنان گريه مي‏كرد.در آن روز، وقتي به خانه‏ي فاطمه وارد شدم، سادگي‏اش پرسش ديگر در ذهنم پديدآورد- به راستي اين است خانه‏ي آخرين پيامبر الهي؟!

مادر! با خانه‏هاي ما تفاوتي نداشت و همين مرا با فاطمه صميمي‏تر كرد. احساس مي‏كردم در اين خانه احساس غربت نمي‏كنم. تمام دارايي‏اش قطعه‏اي حصير، يك آسياب دستي، يك كاسه مسي، يك مشك آب، يك تشت، يك كاسه‏ي گلي، يك ظرف آب خوري، يك پرده‏ي پشمي، يك ابريق، يك سبوي گلي، دو كوزه‏ي سفالين و يك پوست به عنوان فرش و يك دنيا صفا، صميميت، عظمت و بزرگواري و ديگر هيچ. مادر هم‏چنان مي‏گريست، دستم را فشرد. نفس‏هايش به شمارش افتاده بود، ولي هم‏چنان منتظر ادامه‏ي حكايت- آره، اولين بار كه وارد خانه‏ي فاطمه شدم، پس از استقبال گرمي كه از من كرد، عرض كردم: مادر پيري دارم، كه در مسائل نماز پرسش‏هايي دارد، مرا فرستاده است تا مسائل شرعي نماز را از شما بپرسم. فاطمه با گشاده رويي تمام گفت: بپرس! من آن روز مسائل فراواني مطرح كردم و او يكي پس از ديگري جواب داد، پرسش‏هايم فراوان بود، با خود گفتم بايد حال ملكوتي‏ترين زن را رعايت كنم. پس با شرمندگي لب از سخن فروبستم. گفت: پرسش‏هايت تمام شد؟!

-نه بانوي من! بيش از اين شرم دارم. به زحمت مي‏افتيد... لبخند مليحي بر لبانش نشست و گفت: بازهم بيا و آنچه مي‏خواهي بپرس. آيا اگر كسي را اجير كنند كه بار سنگيني را به بام بالا برد و در مقابل صدهزار دينار طلا بگيرد، چنين كاري برايش دشوار است؟

خير، من هر مسئله‏اي را كه پاسخ مي‏دهم، بيش از فاصله‏ي بين زمين و عرش، گوهر پاداش مي‏گيرم. پس سزاوارتر است كه بر من سنگين نيايد.(2)

آن خانه با گذشته هيچ فرقي نكرده بود. ذوالفقاري كه برقش ديده‏ي هر بيننده‏اي را مي‏ربود اينك بسان فردي خسته به ديوار، تكيه زده بود. صداي فاطمه مرا به خود آورد:

خوش آمدي. باز هم براي پرسش آمده‏اي؟ راستي حال مادرت چطور است؟

من سلام تورا به او رساندم و به جاي شما دستش را بوسيدم. وقتي نگاهم به كف دستش افتاد، آثار آسياي دستي بر آن به خوبي آشكار بود.

- آره مادر.

درباره‏ي آزاري كه بر فاطمه روا داشته بودند، سخن‏ها شنيده بودم؛ اما فاصله‏ي شنيدن تا ديدن چقدر فاصله زيادي است. چند لحظه كنار فاطمه نشسته بودم كه احساس كردم طاقت حرف زدن ندارد؛ در حالي كه دستش را در دست خود گرفته بودم، دوباره بغض در گلويم گره خورد و اشكم فروريخت. آن بانو اين‏گونه لب به سخن گشود: آنچه كه دل مرا آزرده كرده، نه در جراحت سينه و نه در پهلوست كه جهالت و نامردي مردمان است. آنچه كه سينه‏ام را زنداني خويش كرده، نه حاصل از فشار در و ديوار است، كه از گريه‏هاي پنهاني همسر و فرزندانم است.

با اين سخنان، گويي هر آنچه بر سر فاطمه در اين چند روز رفته بود، درمقابل چشمم مي‏گذشت و سخنان فاطمه تا اين‏جا رسيد كه:«صحنه‏اي كه در راه مسجد ديدم، آرزو داشتم زمين دهان باز مي‏كرد و مرا در آغوش خود مي‏گرفت و آن‏گونه حقيقت تابناك را در بند نمي‏ديدم.»

مادر! نبودي ببيني چگونه دروديوار در ناله، فاطمه را هم‏نوايي مي‏كردند.

مادرم كه تا آن موقع فقط دو گوش شده بود و آهسته مي‏گريست، دو سه ناله‏ي بلندي سردادو خاموش شد، اما هم‏چنان دستش در دست من بود.

مادر گفته‏هاي فاطمه از سويي و ناله‏هاي بچه‏هاي فاطمه از سوي ديگر، خرمن جان آدمي را به دست شعله‏هاي بنيان سوز مي‏سپرد. در اين لحظه هياهوي مردم در كوچه پيچيده، عده‏اي از زنان مهاجر و انصار، به عيادت فاطمه( عليها‏السلام ) آمده بودند و وارد خانه شدند. باتكبر و نخوتي نفرت آور، دور تا دور بستر فاطمه حلقه زدند. يكي از آن‏ها گفت:

چگونه صبح كردي؟ با بيماري چگونه سر مي‏كني؟

فاطمه پس از حمد خداوند و درود بر پدرش فرمود:«صبح كردم، در حالي كه به خدا سوگند دنياي شما را دوست نمي‏دارم و از مردان شما خشمناك و بيزارم، درون و بيرونشان را آزمودم و نامشان را از دهان خود به دور افكندم، از آنچه كرده‏اند، ناخشنودم. چه زشت است كندي‏هاي شمشيرها و سستي و بازيچه بودن مردانتان، پس از آن همه تلاش و كوشش‏ها! چه زشت است سر بر سنگ خارا زدن و شكاف برداشتن نيزه‏ها و فساد آراء و انديشه‏ها و انحراف آرمان‏ها و انگيزه‏ها، براي خويش چه بد ذخيره‏هايي تدارك ديدند و پيش فرستادند... .

واي بر آنان! چرا نگذاشتند حق در مركز خود قرار يابد و خلاف بر پايه‏هاي نبوت استوار ماند؟ از خانه‏اي كه جبرئيل در آن فرود مي‏آمد، به خانه ديگر بردند و حق را از دست علي كه عالم به امور دين و دنياست، گرفتند. بدانيد كه اين زيان بزرگ و آشكاري ...»(3)

احساس كردم دست‏هاي مادر آهسته آهسته سرد شد، ديگر نفس نمي‏كشيد، تحملم تمام شد. خود را روي بدن لاغر و بي‏جان مادر انداختم، صورت به گونه‏هاي خيسش گذاشتم و آهسته در گوشش گفتم: خوشا به حالت كه رفتي و غم و اندوه خاندان وحي را ديگر نظاره نخواهي كرد و شاهد نامردي‏ها و بي وفايي‏ها نخواهي بود ... .

 

 

 




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

درباره : , ,
PostRateBlock
امتیاز : نتیجه : امتیاز توسط نفر مجموع امتیاز :

/endPostRateBlock
OnlyMorePostBlock
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
/endOnlyMorePostBlock
برچسب ها : <-TagName-> ,
بازدید :
تاریخ : شنبه 19 آذر 1390برچسب:, زمان : 22:45 | نویسنده : رشیدی | لینک ثابت | (نظر)
RelatedPostsBlock

مطالب مرتبط

/endRelatedPostsBlock

آخرین مطالب ارسالی

CommentBlock

ارسال برای این مطلب

این توسط [Comment_Author] در تاریخ [Comment_Date] و [Comment_Time] دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

[Comment_Content]


[Comment_Form] [Comment_Page]
/endCommentBlock
BlockDown /endBlockDown

صفحات سایت

تعداد صفحات : <-BlogPageCount->
<-BlogPage->